هر سال با اینکه در طول سال یه کوه کتاب میخریدم,اما همیشه فروردین واردیبهشت رو در انتظار نمایشگاه کتاب میگذروندم.حال و هوای اونجارو دوست دارم.و معمولا شاعرای مورد علاقمو میبینم:)
امسال یه حال دیگه ای دارم.تصمیم داشتم امسال به غرفه های درسی برم و کتاب برای ازمون ارشدم بخرم.به نظرم این قسمت تخفیف ها بیشتره و برای من دانشجو بهترین فرصت برای خرید کتاب درسیه.اما پر از حس و حال گنگ و نامفهومم.هنوز نتونستم تصمیم بگیرم چه گرایشی رو برای ارشد برم.به حرف دلم گوش بدم یا قلبم:( امسال نمایشگاه کتابو دوست ندارم .
خدایا کاش دیرتر بزرگ میشدم...بزرگ بودن با مسئولیتاشو دوست ندارم
گاهی وقت ها تنهایی هم میشه خوش گذروند.
مثل امروز من...تنهایی راه رفتن در هوای بهاری بسی لذت بخش بود:)
حتی خودم رو زیادی تحویل گرفتم و به یک شیک نوتلای جانِ جانان دعوت کردم
همیشه که نه اما گاهی تنهایی رو بیشتر دوست دارم.
تنهایی فکر کردن درباره ی هفته ی پر بار و پر از استرس
همه که نه,خیلی از ادم های اطراف من به این اعتقاد دارند که غروب جمعه غم انگیزه...دلگیره...باید بشینی یه گوشه از خونه و لیوانی از چای داغ برای خودت بریزی و به عمیق ترین لایه ی خاطراتت فرو بری.معمولا اون لایه های عمیق هم پراز اتفاقات غم انگیزه.همونایی که تو رو چه شب هایی بیدار نگه داشته.همونایی که باهاش اشک ها ریختی.همونایی که بعد ها با یه چماق کوبوندی سرش و پرتشون کردی به لایه های اخر خاطراتت که مبادا دوباره به یادت بیان و زندگیت رو خاکستری کنن.اما نه زهی خیال باطل ...که ادمی با چندتا قطره بارون,بوی عطر اشنا,خیابون های پر ازخاطره یا حتی طعم یه لیوان چای داغ توی غروب جمعه پرت میشه به همون خاطرات.به خودت میای میبینی چند ساعته روحت تو این زمان و مکان نیست.ته دلت غمگین میشه اما غمی که عادت کردی بهش.چونکه اون غمو فراموش نکردی فقط پرتش کردی به اون ته مها.
کاش سرّ این غروب جمعه ها معلوم میشد...
توی قاب خیس این پنجره ها عکسی از جمعه ی غمگین میبینم
سلام وبلاگ کوچک من
قراره که در دل تو,خاطرات من ثبت شود.روزمرگی های من.شادی ها و غم های من.دل نگرانی های من.