غروب جمعه
همه که نه,خیلی از ادم های اطراف من به این اعتقاد دارند که غروب جمعه غم انگیزه...دلگیره...باید بشینی یه گوشه از خونه و لیوانی از چای داغ برای خودت بریزی و به عمیق ترین لایه ی خاطراتت فرو بری.معمولا اون لایه های عمیق هم پراز اتفاقات غم انگیزه.همونایی که تو رو چه شب هایی بیدار نگه داشته.همونایی که باهاش اشک ها ریختی.همونایی که بعد ها با یه چماق کوبوندی سرش و پرتشون کردی به لایه های اخر خاطراتت که مبادا دوباره به یادت بیان و زندگیت رو خاکستری کنن.اما نه زهی خیال باطل ...که ادمی با چندتا قطره بارون,بوی عطر اشنا,خیابون های پر ازخاطره یا حتی طعم یه لیوان چای داغ توی غروب جمعه پرت میشه به همون خاطرات.به خودت میای میبینی چند ساعته روحت تو این زمان و مکان نیست.ته دلت غمگین میشه اما غمی که عادت کردی بهش.چونکه اون غمو فراموش نکردی فقط پرتش کردی به اون ته مها.
کاش سرّ این غروب جمعه ها معلوم میشد...
توی قاب خیس این پنجره ها عکسی از جمعه ی غمگین میبینم
- ۹۵/۰۱/۲۷